وای فکه چه آسمانی داری، چه خاکی چه عطشی. بار پروردگارا بگو اینجا کجاست؟
با من حرف بزن فکه، بگو از یارانت بگو، بگو آن زمان که عاشقان خاکت جان خاکی را
به روح آسمانی تبدیل می کردند بر دامن حسین(ع) چه می گفتند؟
آن زمان که خسته از زندگی در این دنیای گرگی بودم واردت شدم فکه. آن زمان که
دیگر توان راه رفتن نداشتم بر رمل هایت قدم نهادم. زمانی که نفس هایم به
شماره افتاده بودم هوایت را تنفس کردم. وقتی که از شدت عطش داشتم
هلاک می شدم عطشت را حس کردم.
وای فکه چه آسمانی داری، چه خاکی چه عطشی. بار پروردگارا بگو اینجا
کجاست؟ نمی دانم اینجا فکه است یا کربلا! اما مطمئنم اگر کربلا نیست
دربی از دربهای کربلا به اینجا باز می شود.
آنگاه که واردت شدم صدایی شنیدم: «العَطَش». خدایا این چه
صدایی است؟ اشتباه شنیدم، چیزی نیست.
با من حرف بزن فکه، بلند تر بگو تا گوشهای کَر شده ام بشنوند،
تو را جان مادرت زهرا(س) بلندتر بگو. آری می شنوم بگو...
عطش... ناله... درد... آسمان... پرواز... مهدی...
بگو باز هم بگو می شنوم از یارانت بگو، بگو آن زمان که عاشقان خاکت
جان خاکی را به روح آسمانی تبدیل می کردند بر دامن حسین(ع) چه می گفتند؟
یک عمر سخن از دلدادگی شنیده ام اما نمی دانم چیست، فکه خاک
هایت دلدادگی را برایم معنی کرد.
فکه تمام اعضای بدنم حسادت پاهایم را می کنند، راستش را بخواهی
من هم حسودی می کنم، چرا آنها می توانند تو را لمس کنند
و من نمی توانم.
کاش اینجا هیچکس نبود، تا دل نگران ریا نباشم و آسوده بر خاکهایت
غوطه ور شوم تا تمام اعضای بدنم آرام شوند، تا تمام اعضای بدنم
عطش تو را حس کنند.هر چقدر که بیشتر بر خاکت قدم می زنم
قلبم بیشتر شوریده تر می شود.
باز هم صدا، آری همان صداست. اما این بار بیشتر؛ هر چقدر که به
مشهد گردان حنظله نزدیکتر می شوم این صدا بیشتر می شود.
اما تنها آن نیست. صدای ناله هم می آید، صدا بیشتر می شود:
«اَلعَطَش... اَلعَطَش... یا حسین... فدای لب تشنه ات علی اصغر...
مادر جگرم دارد می سوزد... مهدی بیا جگرم آتش گرفت...
اَلعَطَش... اَلعَطَش... اَلعَطَش...»؛ آرام فکه تو را به خدا آرام تر فریاد
بزن قلبم آتش گرفت، تو را به خدا آرام تر دارم می آیم، دارم برای
تشنگانت آب می آورم. تو را به خدا آرامتر امیدی به آب نیست
چرا که تیر به مشک عباس خورده.
آرام فکه تو را به خدا آرام تر فریاد بزن قلبم آتش گرفت، تو را به خدا آرام تر
دارم می آیم، دارم برای تشنگانت آب می آورم. تو را به خدا آرامتر امیدی
به آب نیست چرا که تیر به مشک عباس خورده
فکه قلبم را آتش مزن توانی برای نفس کشیدن ندارم، فکه آرام باش
وگرنه هلاکَت می شوم. می دانی که آرزوی دیرینم هلاک شدن بر
روی خاکهایت است، اما می دانی که قلب بی تاب مادرم در
انتظار من است، او دیگر تحمل جدایی را ندارد، داغ دایی حمید
کمرش را شکست و داغ دایی مجید قلبش را تکه تکه کرد. فکه آرامتر،
جان زهرا آرامتر دیگر تاب ندارم.
اشک هایم چرا جاری شدید؟ مگر این همه آدم را نمی بینید،
مگر دوستانم را در اطرافم نمی بینید؟ نه نیست، هیچکس نیست،
اطرافم را نگاه می کنم کسی نیست. خوب که دقیق می شوم
می بینم، آن سو تر نگاه کن آنجا را می گوییم. شقایق ها را می گوییم
دارند ناله می زنند. گوش هایم تیز شوید؛ آری می شنوم :
«اَلعَطَش...اَلعَطَش....اَلعَطَش...»؛
تیر به قلبم نزن فکه این چه معراجی ست، این چه ملکوتی است؛
فکه مگر راه کربلا از تو می گذرد که این قدر ناله اَلعَطَش
را در سینه داری؟
اشک هایم بر شما سخت نمی گیرم جاری شوید اینجا دیگر کسی
نیست، آنهایی که هستند لایق اشک ریختن بر پیکرشان هستند
پس تا می توانید جاری شوید، حالا که کسی نیست عقده یک ساله
را از دل باز کنید. حالا که در محضر یار هستم تا می توانید التماس کنید،
تا می توانید به پایش جاری شوید مگر قلب مهربان یار به سوی
من هم نظری بیاندازد.
فکه تو را به خدا مرا از خود مران، آنهایی که دنبالشان بودم اینجایند
بگذار در محضرشان آسوده جان سپارم. دیگر نگران منتظرانم نیستند
جانم را بستان تا کنار این جان بر کفان آبرویی داشته باشم.
منِ بی آبرو که چیزی جز این امانت الهی چیزی ندارم پس آن را بگیر
و آبرومندم کن.
فکه نجواهایم را می شنوی؟ پس چرا جوابم نمی گویی؟
ناگاه تمام شد. آری تمام شد. فلاش دوربین بود یا دست رد
به سینه ام؟ هر چه که بود مرا از تو جدا کرد. فکه اشک هایم
را ببین که برای وصالت جاری شده اند. اما چرا این همه آدم
کنارم هستند. چند دقیقه پیش اینها کجا بودند. نکند در کنار
اینها اشک ریخته ام؟ نکند بر معصیت هایم افزوده باشم.
نکند مغرور شوم؟
فکه مرا از آسمانت به بیرون راندی اما تو را جان لب تشنگانت
قلبم را در خودت نگاه دار. فکه دستم را بگیر، بلندم کن، توان
برگشت ندارم، پاهایم بر زمین کشیده می شوند، فکه تو را
قسم بر پهلوی شکسته مادرم زهرا مرا از خود مران....
چون چاره نیست می روم و می گذارمت
ای پاره پاره تن به خدا می سپارمت
خداحافظی نمی کنم فکه، چون نمی روم، آنها که در
کنارم مرا از تو جدا می کنند در اشتباهند، کسی که آنها
با خود می برند من نیستم او کسی نیست جز جسم
من؛ تمام روح من اینجاست. ترکت نمی کنم
فکه چه بخواهی چه نخواهی.
فکه مرا از سمانت به بیرون راندی اما تو را جان لب تشنگانت قلبم
را در خودت نگاه دار. فکه دستم را بگیر، بلندم کن، توان برگشت ندارم،
پاهایم بر زمین کشیده می شوند، فکه تو را قسم بر پهلوی شکسته
مادرم زهرا مرا از خود مران....
شنیده بودم فکه مثل هیچ جا نیست ...
شنیده بودم فکه فقط فکه است
فقط شنیده بودم...
واقعاً فکه ،فکه است و بس
فکه قربانگاه اسماعیل های تشنه لب است!
فکه مفهوم العطش را بهتر از هر مکان دیگری متوجه شده!
رمل های داغ و تشنه ی فکه با خون گردان کمیل
فقط اندکی از عطش خود را سیراب کرد!
فکه تشنه ترین عاشق است
فکه فقط فکه است
فکه را آنانی فهمیدند که آرزوی گمنام ماندن چون
مادرشان فاطمه(س) در ناله های شبانه خواستند
میعادگاهشان را فکه یافتند
فکه را آنهایی فهمیدند که غربت حسن(ع)را سوختند
فکه را کسی فهمید که از ته دل بر عطش
علی اکبر(ع)قبل از شهادت سوخت
فکه را کسانی فهمیدند که از هواهای نفسانی
و از خویشتن خویش تهی شدند
فکه وادی مقدسی است که فاخلع نعلیک آن
ندای فرمان از جان گذشتگی است
فکه را باید حنظله روایت کند
فکه را سوغاتی جز قمقمه ای خالی سوراخ ،
پلاک ای خون آلود میدان های روان مین نیست
فکه را نباید شنید باید دید و دریافت
که اگر توفیق دریافت فکه نصیبت شد،همچون
سید مرتضی آوینی با بال خونین به دیدار کمیل و حنظله می وی
فکه فقط فکه است..
به قلم یک امُلیسم : امُل نویس